خوردن و نخوردن


شهید پیشداد کم غذا می خورد و از میوه و گوشت هم استفاده نمی کرد. اگر میهمانی به منزلشان می رفت و میوه می آوردند، برای همراهی با میهمان میوه ای برمی داشت، اما پوست کندن میوه را آن قدر طول می داد تا میهمان میوه اش را بخورد و این یکی از خلقیات او بود. یک شب در منطقه ی هورالعظیم، قبل از شروع عملیّات، برای شما چلومرغ آوردند. دیدم ایشان آرام و آهسته شروع به خوردن کرد. هم از گوشت مرغ تناول نمود و هم بعد از شام سیبی را که داده بودند، خورد. من که متوّجه قضیه بودم، گذاشتم غذا و میوه اش را بخورد. پس از خوردن با شوخی از او سؤال کردم: به به، چه شده گه آقا گوشت و میوه هم می خورند!
در جواب گفت: «مگر اشکال دارد؟»
گفتم: اگر اشکال نداشت، چرا تا حالا نمی خوردی؟!
جواب داد: «تا حالا نمی خوردم، چون خوردنش برای لذت بردن بود، اما حالا می خورم، چون قرار است به عملیّات برویم. و برای خدا کارزار کنیم، پس من این ها را خوردم تا بتوانم در راه خدا با قوت و قدرت بیشتر انجام تکلیف نمایم.» (1)

مشکل درون شماست


هر شب می رفتیم گشت، می خوردیم به کمین عراقی ها.
دست هم را حسابی خوانده بودیم. آمدیم گزارش دادیم به علی آقا.
محکم و قاطع گفت: «یه جای کار شما عیب داره!»
اولش نگرفتیم که منظورش چیه.
گفتیم از هر طرف که می ریم، گشتی های عراقی مقابلمان سبز می شن.
سرش را پایین انداخت و گفت: «مشکل درون شماست. برید ببیند چه گناهی روز قبل مرتکب شده اید. خدای متعال این کمین های دشمن را مقابلتان گذاشته تا روی خودتان کار کنید. برید.» (2)

ساختمان روح


ایشان در همه ی احوال به مشیت خدا راضی بود. یک روز برای احوالپرسی به منزل ما آمد و پرسید: «حالت چطور است مادر؟»
گفتم: خوب نیستم، ولی الحمدلله.
ایشان هم تکرار کرد الحمدلله. گفتم چون من مریضم می گویی الحمدلله؟
گفت: «نه، چون خداوند فعلاً صلاح دانسته شما چند روزی بستری باشید. ما هم باید به هر چه او می خواهد راضی باشیم و شکر کنیم. بگوییم الحمدلله تا خدا خودش کمک کند.»
خیلی معتقد و شریف بود. وقتی از آرزوهایش می پرسیدیم، تازه می فهمیدیم که چقدر از او دور هستیم و حقیریم. گاهی اوقات می گفتم خدایا کی می شود مصطفی بزرگ شود تا دیپلم بگیرد و دکتر شود.
می گفت: «دعا نکنید دکتر بشود، اول دعا کنید بنده ی خوبی باشد و به خدا نزدیک بشود، بعد دعا کنید به درجات خدمت برسد.» (3)

دفترچه قرمز رنگ


با اشاره از غلامرضا پرسیدم تو جبهه می خواهی چه کار کنی؟
دیدم فوری دفترچه ی قرمز رنگ کوچکی را از جیبش بیرون آورد و با خودکاری که داشت روی یکی از برگهای دفترچه نوشت:
من برای رضای خدا به جبهه می روم. زبانم لال است ولی می توانم تدارکات و کارهای دیگر انجام دهم. (4)

توکل


در هفته ی دفاع مقدس قرار بود مانوری در یکی از بخش های زابل برگزار شود. دو سه روز قبل از مانور حدود 15-16 نفر از برادران تبلیغات با کار شبانه روزی مشغول مهیا کردن فضای فرهنگی محل مانور بودند.
آن روز کار زیاد بود. به طوری که تا هنگام غروب فرصت ناهار پیش نیامد. از آن جا که شهید مسئول واحد بود و می توانست به بهانه های مختلف از جمع ما خارج شود، اما در کنار سایر برادران ماند و پر تلاش تر از همه مشغول کار بود. کسی احساس خستگی نمی کرد و معترض به خوردن ناهار و گرسنگی نبود. در این اثنا یکی از برادران گفت حالا که این جوری است، شام را منزل آقای خمری دعوت هستیم. شهید هم بلافاصله قبول کرد و گفت به یک شرط که هر چه باشد، بخورید.
پس از انجام امور، با گروه 15 نفری برادران جهت صرف شام عازم منزل شهید شدیم. شهید با چهره ای گشاده و در نهایت اخلاص غذائی را که برای سه چهار نفر تهیه شده بود، وسط سفره گذاشتند و الحمدلله همه ی برادران شام خوردند و سیر شدند. غذا به واسطه ی توکل و اخلاص شهید آن چنان برکتی پیدا کرده بود که کمبود آن اصلاً احساس نشد.
شهید تازه ازدواج کرده بود و در منزل پدر زندگی می کرد. ما دو اتاق خشت و گلی بیشتر نداشتیم. پدرم با وضعیت مالی نامناسبی که داشت، مبلغی وام گرفت تا اتاقی دیگر بسازد. اما این اتاق به خاطر دوشاخه آهن، نیمه کاره مانده بود. آن روزها مصالح ساختمانی به صورت تعاونی توزیع می شد و ما در نوبت آهن بودیم. اما تنگی جا مشکلات خانواده ی ما را چند برابر کرده بود. روزی پدرم به عباس گفت: «بابا الحمدالله پاسدار هستی و در شهر، همه شما را می شناسند و موقعیت خوبی دارید. به شهرداری و بازرگانی مراجعه کن و زودتر حواله دو شاخه آهن را بگیر تا از این تنگنا نجات پیدا کنیم.»
عباس با این که واقعاً در شهر موقعیت و اعتبار خوبی داشت و می دید که به سختی زندگی می کنیم و اتاق جدید هم صرفاً به خاطر دو شاخه آهن ناتمام مانده، رو به پدرم کرد و گفت: «پدر جان شرائط شما را درک می کنم، اما ما انقلاب نکردیم و پاسدار نشدیم که از موقعیت خود سوء استفاده کنیم و حیثیت و اعتبار ما فدای دو شاخه آهن شود. پدرجان ما هم مثل سایر مردم صبر می کنیم، هر موقع نوبتمان شد، با عزت نفس، آهن را می گیریم و خانه مان را می سازیم.»
شهید در تمامی شرایط و تا پایان عمر شریفش این سیره را ادامه داد.
روزی شهید به من گفت: «نمی خواهید کار دومی را تجربه کنیم؟»
به دنبال پیشنهاد ایشان، سیم کشی برق ساختمانی را که شهید اجاره کرده بود، با هم شروع کردیم.
ساعتی مشغول کندن جای لوله های خرطومی بر روی دیوار بودم که خسته شدم. به شهید گفتم، این کار من نیست. با او خداحافظی کردم و رفتم. ایشان به تنهایی کار را تمام کرد. چند روز بعد دوستان به من گفتند: «روزی زن سیده ای به تبلیغات سپاه مراجعه کرده بود که به طور اتفاقی با شهید برخورد می کند. او که دارای چند کودک یتیم بود برای وی شرح می دهد که از پرداخت کرایه خانه ناتوان می باشد و اگر این ماه بدهکاری خود را به صاحب خانه نپردازد، می بایست خانه را تخلیه کند.
اطلاع از نیازمندی این زن محروم، انگیزه ی اشتغال شهید به کار دوم شده بود و مهّمتر این که مبلغ اجاره سیم کشی برق ساختمان به اندازه ی همان مبلغ مورد نیاز زن سیده بود.»
برای انجام فریضه ی عبادی به نماز جمعه رفته بودم. از در مصلی وارد شدم. شهید را دیدم که در پشت میز نشسته و از افراد داوطلب اعزام به جبهه ثبت نام می کند. ایشان ضمن فروش نشریات سپاه، عکس و پوستر و تراکت تبلیغی اعزام به جبهه را هم شخصاً خودش توزیع می کرد. مطلب مهّم و قابل توجه این بود که تلاش شهید زمانی صورت می گرفت که برای چنین کارهایی کمبود نیرو وجود نداشت. چه بسا افرادی که داوطلبانه این کارها را انجام می دادند. با کمال تعجب ایشان را که مسئولیت واحد را به عهده داشت، می دیدم که حتی از انجام کوچکترین و جزئی ترین کار واحد که از عهده ی هر نیروی معمولی برمی آید ابا نداشت و کسر شأن خود نمی دانست و آن کار را عاشقانه انجام می داد. این قبیل خدمات و اخلاص شهید در خدمت، عاملی برای محبوبیت و اطلاعت پذیری نیروهای تحت امر از ایشان شده بود. (5)

مرا بگذارید


هنوز کم سن و سال بود که جنگ تحمیلی استکبار شعله کشید و جوانان به میادین نبرد حق علیه باطل شتافتند. عبدالحمید نیز به جبهه ی جنگ اعزام شد و در چهار نوبت اعزام، دین خود را به دین مبینش ادا نمود. نخستین حضورش در میادین نبرد در ماه مبارک رمضان بود. در کردستان با عناصر فاسد و خائن که علیه ملت و مملکت خود می جنگیدند و عوامل دست نشانده ی دشمن بودند و همین طور با دشمن بعثی جنگید. مجروح شد و به پشت جبهه منتقل شد. خانواده اش از جراحاتش مطلع نبودند. مدّتی کوتاه را در بیمارستان به مداوا گذراند و به خانه رفت. بدون این که از مجروحیت خود سخنی به زبان بیاورد. والدین از ماجرا مطلع شدند. گمان بر این بود که دیگر قصد بازگشت به جبهه را نخواهد داشت. اما شیفتگان ولایت و سربازان سپاه سردار خمین، فراتر از تصور حتی والدین خود بودند. عبدالحمید به عهدش با اسلام و فرمانبریش از امام (قدس سره) تا وصال به لقاء معبود پایدار ماند. منطقه شرهانی، مشهد شهیدان نامداری شد که عبدالحمید از آن فرازگاه صعودی عاشقانه داشت. وی در بحبوحه ی عملیّات، هدف گلوله هم قرار گرفت. پهلویش را گرفت و با متانت یک سردار جنگی روی زانو نشست. همرزمانش پیکر پاکش را به گودی یک کانال انتقال دادند. زمان حساس و معرکه داغ و دشمن خطر آفرین بود. شهید بزرگوارانه همرزمانش را تکلیف کرد: «مرا بگذارید و خود بروید. مبادا اسیر دشمن شوید.»
و بدین گونه، پیکر پاک شهید عبدالحمید مؤمنی در تاریخ 1362/1/24 در منطقه ی عملیّاتی باقیمانده و به جمع شهیدان مفقودالاثر پیوست. (6)

نقطه ی رهایی


شب عملیّات والفجر هشت، به اتفاق حسین از نقطه ی رهایی حرکت کردیم. آن طرف خط، آتش بسیار سنگین بود. حسین به من گفته بود: «سید! من شهید می شم!»
از طرفی گفته بود: «دوست دارم با هم باشیم!»
به لطف الهی خط شکست. او با اولین دسته از آب عبور کرد. بچّه ها تا کمر در آب فرو رفته بودند.
وارد کانال شدیم. وضعیت بسیار خطرناک بود. من بالای کانال بودم. او برگشت و بین موانع، در آب ایستاد. یکی، یکی نیروها را از آن معبر عبور داد. در همین حال ترکش به کتفش خورد، ولی خم به ابرو نیاورد!
اولین نفری بود که به طرف دشمن رفت. دست نیروهای گردان را گرفت و به جلو برد. هفتاد و دو ساعت در آن مکان مستقر بودیم و با وجود نزدیکی اش به دشمن، صبورانه کارش را انجام داد.
فریاد بلندی کشید. طبق معمول، شوخی و جدی اش معلوم نمی شد، ولی شدت و بلندی فریاد حسین، می گفت که چیزی شده است.
تصمیم گرفتیم یکی، یکی خودمان را پشت خاکریز برسانیم. از ران پای حسین خون جاری شده بود. ترکش خمپاره ی شصت، چیز کمی نبود. حتی برای بدن قوی و ورزشکار حسین. زیر بغلش را گرفتیم و او را پشت خاکریز بردیم. درد شدیدی داشت. یک اورژانش صحرایی آن نزدیکی بود. او را به آن جا بردیم. شوخی های همیشگی اش درد را نمی شناخت، می خندید.
دکتر بلافاصله برگه ای نوشت تا ماشین بیاید و او را به عقب ببرد. محیط بسیار آلوده بود. وضعیت حسین هم نامساعد. با قاطعیت گفت: «نه! اصلاً نمی رم عقب.»
دکتر مجبور شد همان جا درمانش کند. و قرص هایی بدهد تا از عفونت جلوگیری کند.
قبل از عملیّات، از سید تقی شاهچراغی سؤال کرد: «من می رم یا شما؟»
منتظر جواب نماند، سریع گفت: «این بار، عملیّات آخرمه! بذار من جلو برم و با بسیجی ها باشم!»
وقتی آقای شاهچراغی گفت: «پس مواظب خودت باش!»
دستی تکان داد و گفت: «خیالت راحت باشه! امشب می خوام کاری کنم که خدا خوشحال بشه!» (7)

حرف های احمد


حرف های احمد مثل همیشه روحیه ی ما را عوض کرد. او به ما گفت: «بدون اخلاص نمی شود وارد میدان شد.»
شاید باور نکنید. پس از آن گره کار باز شد. همان شب سوار هلی کوپترها شدیم. هنوز کاملاً اوج نگرفته بودیم که سر و کله ی هواپیماهای عراقی پیدا شد. حضور احمد اطمینان بخش بود. احمد گفت: «فعلاً هیچ کاری از ما بر نمی آید. خودمان را به خدا می سپاریم!»
الحمدلله هیچ اتفاقی نیفتاد و ما صحیح و سالم به منطقه ی مورد نظر رسیدیم. هنگامی که به محل رسیدیم، مراحلی از عملیّات آغاز شده بود. پس از چند روز انتظار، احمد گفت: «وظیفه ی ما این است که جلوی پیشروی عراق را بگیریم. پدافندی خطوط به ما سپرده شده.»
بچّه ها ناراضی بودند. احمد فقط یک کلام گفت که ما برای ادای تکلیف آمده ایم. (8)

معترض


هیچ کس از خانواده اطلاع نداشت که او دوره ی تخریب را گذرانیده است. وقتی از دوستان شنیدیم که او تخریب رفته، معترض شدیم. امیر در جواب گفت: «تخریب گردانی است که بچّه های کمتری به طرفش می روند. چون به وضوح مرگ را جلوی چشمانشان می بینند، کارکردن در این گردان یعنی دست و پا قطع شدن. یعنی شهید شدن. در عوض کسانی که در آن خدمت می کنند، بچّه های مخلصی هستند که به خدا نزدیک ترند. دلم می خواهد با افرادی باشم که وجودشان مرا به یاد خدا می اندازد.» (9)

جمع مخلصان


برای استخدام در سپاه تلاش می کرد. هر روز برای آماده کردن مدارک به این طرف و آن طرف می رفت. پیش من آمد. گفتم: «چی کار می کنی؟»
گفت: «برای رفتن به سپاه، دنبال کارها هستم. تو هم می آیی؟»
گفتم: «تو بگو چرا تصمیم گرفتی بری؟»
گفت: «در جمع بچّه های مخلص سپاه، انسان هم مخلصانه برای خدا کار می کند.» (10)

فرزند فرمانده بود!


سید محسن میر قیصری می گوید:
اصلاً از برنامه کار و مسئولیت برادرم شهید محمد میرقیصری در جبهه خبر نداشتیم؛ چه آن زمانی که در واحد آموزش نظامی لشکر 17 مسؤولیت داشت و چه زمانی که فرماندهی گردان را عهده دار بود. چنان متواضع بود که وقتی به شهر می آمد به چشم پاسداری عادی به او نگاه می کردیم.
آن روز که جمله شهادتین را کنار در حیاط خانه آراستند، دیدیم روی پلاکاردی او را فرمانده گردان معرفی کردند. پدرم با دیدن این نوشته ناراحت شد، که مبادا بعد از شهادت او غلو شده باشد، به همین خاطر اعتراض کرد، اما بچّه های سپاه به او گفتند: فرزند شما در جبهه فرمانده گردان خط شکن حضرت رسول (ص) بود. (11)

پی‌نوشت‌ها:

1. ترمه ی نور، ص 61.
2. دلیل، ص 166.
3. کوچه ی پروانه ها، صص 30 و 69.
4. گمشده، ص 59.
5. لحظه های سرخ، صص 77 و 97 و 123.
6. قربانگاه عشق، ص 218.
7. می خواهم حنظله شوم، صص 108، 94 و 87.
8. آرام بی قرار، ص 78.
9. جرعه ی عطش، ص 13.
10. حدیث شهود، ص 197.
11. روزنامه کیهان مورخ 87/8/19، ص 9.

منبع مقاله :
- (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (2)، فقط خدا، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول